پنجشنبه شب (شب جمعه)، قزوین، دعوت بودیم برای مراسم حنابندان یک داماد عزیز؛ رسمه که مراسم جشنی برگزار میشود و بعد از مراسم داماد را میبرند به حمام برای حنا بندان؛ حمام «خان» قزوین را قرق کرده بودند برای داماد و دوستان و فامیل؛ از ساعت دوازده و نیم نیمه شب تا سه و نیم صبح رزرو شده بود، من که کلا با رسوم قدیمی ناآشنا هستم ولی فهمیدم با رسوم قزوینیها ناآشناترم؛ فقط میدیدم که همه فامیل نزدیک و دور به ما اصرار که «مهندس امشب حمام میای؟» ما هم تاکید که «حتما…..حتما!»؛ تا موعد مقرر رسید و من با یکی از دوستان کمی دیرتر رسیدیم به حمام، عموی خودم دم حمام منتظر من؛ در حمام را که زدند و در باز شد دیدم راه پله ایست تاریک و تنگ که با حدود 24 پله به زیر زمین میرود، بدون روشنایی، به عموم میگم مظمئنی منو داری میبری حموم؟؟ میخنده و میگه «برو، نترس!» و این نترس گفتنش ترس منو بیشتر میکنه، جواب میدم «بالاغیرتا اگه امنیت منو تضمین میکنی من برم!» محکم میگه «تضمینه!»؛ من که راه میفتم کورمال کورمال پایین رفتن میبینم صاحب حموم درو میبنده، میپرسم پس عموجان……..! ضامن امنیتم…..!!!؟؟؟
پایین که رسیدم دیدم محوطه ایست باز با حوض و سکو و آبنماهای مختلف و طاقهای ضربی، بساط قلیون هم براه، فیلمبرداری مشغول فیلمبرداری از داماد و سنن خاص شب حنابندان، به ما هم یک لنگ دادن که برو تو، ما هم طبق آنچه که در حمام های عمومی شابدلعظیم و جاهای دیگر یادگرفته بودیم لنگ را به کمر بستیم و …… وارد حمام شدیم، ساعت دقبقا یک و چهل و پنج دقیقه صبح!
بیان دیدگاه